تو هم بهتر است به بهار وجودت سلام کنی
در یک زمستان سرد و برفی که همه جا را سرما و یخبندان فراگرفته بود، مسافری غمگین و افسرده وارد یک مهمانسرا در خارج شهر شد. اتاقی گرفت و آنجا ساکن شد. صاحب مهمانسرا پیرمردی مودب و تمیز بود که در همان نگاه اول متوجه غم و اندوه مسافر تازهوارد شد. به همین خاطر او را دعوت کرد برای صرف شام به طبقه پایین بیاید و کنار بقیه مسافران شام را صرف کند.
مرد مسافر قبول کرد و بعد از ساعتی کنار اجاق آتش روی صندلی نشست و منتظر شام شد. در این لحظه صاحب مهمانسرا به سمت پنجره رفت و آن را باز کرد و با صدای بلند به سمت فضای یخزده و سرد بیرون فریاد زد: بهار! میخواهیم شام بخوریم! تو هم بیا!”
مرد مسافر مات و مبهوت به پیرمرد نگریست و با تعجب از مرد کنار دستیاش پرسید: “این بهار اسم فردی است که پیرمرد او را برای شام صدا میزند؟” مسافر پهلویی شانههایش را بالا انداخت و گفت: “اگر هم اسم آدمی باشد الان بیرون از سرما یخ زده است.”
مدتی بعد شام آماده شد و مسافر غمگین شروع به خوردن غذا کرد و با کنجکاوی ورودی میهمانسرا را میپایید تا بهار را ببیند. اما هیچ کس از در وارد نشد. مسافر با بیمیلی چند قاشق از شام را خورد و سپس آن را کنار گذاشت و با حالتی اندوهگین به شعلههای اجاق خیره شد.
بعد از مدتی که شام تمام شد. مسافر تازهوارد پیرمرد را دید که دوباره پنجره را باز کرد و با صدای بلند فریاد زد: “بهار از اینکه با ما غذا خوردی خوشحالیم! باز هم سراغ ما بیا!”
مسافر تازهوارد این بار دیگر واقعا ترسیده بود. با خودش گفت: “پیرمرد حتما مشکل ذهنی دارد که با موجودی تخیلی به اسم بهار به این شکل خوش و بش میکند.”
به همین دلیل از جا برخاست و نزد پیرمرد رفت و با احتیاط پرسید: “الان زمستان است و سرما و یخبندان شدید همه جا را فرا گرفته است. زمین، زیر برفی ضخیم یخ زده است و نشانی از هیچ بهاری نیست. دلیل این حرف شما چه بود؟”








مایكل شوماخر چندین سال متوالی در مسابقات رالی در دنیا اول شد. وقتی رمز موفقیتش را پرسیدند، در جواب گفت:
تنها رمز موفقیت من این است كه زمانی كه دیگران ترمز می گیرند،
راه موفقیت، همیشه در حال ساخت است، موفقیت پیش رفتن است، نه به نقطه پایان رسیدن.




