ایوب
زن جوان انباری را گشت و صدا زد:
-ایوب ...ایوب ....بازی تمومه مامان. اینقدر منو حرص نده. فکر میکنم رفتی تو کوچه، دوباره گم شدی. اون وقت آواره کوچه و خیابون میشمها! ...
زن جوان انباری را گشت و صدا زد:
-ایوب ...ایوب ....بازی تمومه مامان. اینقدر منو حرص نده. فکر میکنم رفتی تو کوچه، دوباره گم شدی. اون وقت آواره کوچه و خیابون میشمها! ...
لطفا تا آخرش بخونید
ولادت امام حسین (علیه السلام )و امام سجاد
(علیه السلام )و حضرت عباس (علیه السلام )
مبارکباد .

ولادت عشق

آموخته ام ... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت

چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان
پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به
خوشگذرانی پرداختند.....


ضدحال يعنی يه جلسه سر کلاس نری فقط همون يه جلسه استاد حضور غياب کنه!
ضدحال يعنی با شکم گرسنه بری تو صف ژتون تموم کرده باشن!
ضدحال يعنی يه هفته قبل از اينکه جشن تولد بگيری خاله مامانت فوت کنه!
ضدحال يعنی قبض تلفن بياد ....... تومن!
ضدحال يعنی وقتی منتظر فيلم مورد علاقت هستی برق بره!!
گفتم غمم فزون است ، گفتا ز من چه آید
گفتم كه نمره ام ده ، گفتا ز من نیاید
گفتم كه نمره دادن بسیار سهل آید
گفتا ز ما اساتید این كار كمتر آید
گفتم كرم نمایید من را كنید شما شاد
گفتا كه خوش خیالی كی وقت آن بیاید
گفتم كه نمره هفت بدبخت عالمم كرد
گفتا اگر برای آن هم زیادت آید
گفتم خوشا دهی كه دست شما دهد آن
گفتا تو كوشش كن كو وقت آن بر آید
گفتم دل رحیمت كی قصد رحم دارد
گفتا نگوی با كس تا وقت آن بر آید
گفتم زمان تحصیل دیدی كه چون سرآید
گفتا خموش جانم ازدست من چه آید

معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا ... دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟ ............
بزرگترین چرخ و فلک دنیا...به بلندیه 117 متر

الف: اشتیاق برای رسیدن به نهایت آرزوها
ب: بخشش برای تجلی روح و صیقل جسم
پ: پویایی برای پیوستن به خروش حیات

جواب سلام را با علیک بده
جواب تشکر را با تواضع
جواب کینه را با گذشت
جواب بی مهری را با محبت…
تقدیم به همه شما


پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی ......
چند سالی میگذشت که دایره آبی قطعه گمشده خود را پیدا کرده بود. اکنون صاحب فرزند هم شده بود، یک دایره آبی کوچک با یک شیار کوچک.
زمان میگذشت و دایره آبی کوچک، بزرگ میشد. هر چقدر که دایره بزرگ تر میشد
پسر بچه کوچکش را به یک ده برد.....